غلامنبی عشـقری
غلامنبی عشـقری فرزند محمدرحیم معروف به صوفی عشقری در سال ۱٢٧۱ خورشيدی در روستای چهلتن پغمان چشم به جهــان گشـود و يکی از شاعران تاجيکتبار و دریگوی معاصر افغانستان بود. او در شب نهم سرطان سال ۱۳۵٨ خورشيدی در هشتاد و هـفت سالگی در کابل درگذشت و در همان شهر (شهدای صالحین) دفن شد.
برخی از احوالنويسان، عشقری را فرزند شيرمحمد تاجر دانستهاند؛ اما، دکتر شمسالحق آریانفر، او را نوهای شیرمحمد معروف به "داده شیر" که تاجر بزرگ دوره امير شیرعلیخان و امیر عبدالرحمن بود، دانسته است. او در مورد "داده شیر" از قول "نیلاب رحیمی" مینويسد:
"... در زمان سلطنت امیر شیرعلیخان وامیر عبدالرحمنخان از بازرگانان بزرگ بود که بیشتر اقلام صادراتی و وارداتی را در بازارهای بخارا و هند و بلخ و کابل عرضه مینمود. در اوایل سلطنت امیر عبدالرحمن "داده شیر" در پشاور وکیلالتجار بود."
پدر عشقری نیز تاجر بود و پس از مرگ او خانوادهاش مدتها پیشهٔ تجارت را ادامه دادند، عشقری خود نيز گفته است:
تـجــــــارت پیـشــــــهٔ مـــا بـــــود چـنــــــدی
بـــــه هـــــرجــــا بـــــود از مـــــا بـاربنـــــدی
به گفتهٔ دکتر آريانفر، عشقری پیشينهٔ دودمان خویش را به "ده بید سمرقند" گره میزند:
تـــــرا معـــــلـــــوم باشـــــد جـــــاگهٔ مـــــن
ز ده بـــــیــد ســــــمــرقـنـــــدم خـــــدایـــــا
شـــــده گـــــر بـــــوده باشـــــم در بخـــــارا
ز کـــوهســـــتـان قـــــوقنـــــدم خـــــدایــــــا
و در جای ديگر، خود را بخارایی معرفی کرده است:
شـــهرتم باشـــد اگــرچه عشـــقری کابـلی
از بخـارای شـــریف آبـا و اجداد مــن اســـت
عشـقری، در ايام کودکی پـدر و پس از آن بـرادر و سـپس مادرش را از دسـت داد و طعم تلـخ "بیکسـی" را بر سـر سـفرهی تنهایی چشـید. این رويدادها چنان بر زندگی وی سایه افگند که او، دنیا را رها کرده به تصوف روی آورد.
صوفی عشقری، یک عمر در تنگ دستی زیست، و ظاهراً به همين سبب هرگز ازدواج نکرد؛ چنان که خود گويد:
بـــه عــمـــر خـــود نـــکــــــردم، ازدواجــــــی
مــپــــــرس از ســــــرمــه و رنـــگ حنـــایـــم
مـــنـــم مســـتغــنی از ســـامـــان هســـتی
بـــه چشـــم اهـــل دنیـــا، چـــون گـــدایـــم!
اما، او هميشه در آرزوی داشتن يک همسر ماه جبين بود:
ســالها شـــد عشـــقری ایــن آرزو دارد دلم
در سـفر یا در وطن، یک مه جبین باشـد مـرا
غلامنبی، در ۱۸ سالگی (در سال ۱۲۹۳ خورشیدی) به شاعری روی آورد و نخستین شعرش را با تخلص "عشقری" سرود. بسیاری از اشعار او در روزنامههای آن زمان افغانستان به چاپ رسید و ۷۰ سال تمام به شاعری پرداخت.
این شاعر آزاده و واراسته، [که فرد خودساختهی بود]، در آغاز تاسیس معارف نوین افغانستان، چندی به آموزگاری پرداخت و سپس وظیفهی آزاد صحافی را شغل خویــش قرار داد و از این راه گردونــهی زندگی خویــش را به پیــش راند.
او در سال ۱۳۳۵ شغل صحافی را برگزید و با کتاب سروکار پیدا نمود و بعداً بزمهای شاعرانه برپا مینمود. دكان عشقری، کانون شمار زيادی از اهل شعر و موسيقی بود. به تعداد دوستدارانش هر روز بيش از پيش افزوده میشد و جمعی از شاعران امروزی كه قافلهسالار ادب امروز افغانستان به شمار میروند از همان دكان كوچك فيضها بردهاند.
کارشناسان اندر باب شعر وی گفتهاند: "او در پاسداری از شیوههای شعر کلاسیک، در به کارگیری واژگان روزمره در شعرهایش نیز استاد بود، چنان که در میان شاعران افغانستان در یک سدهی اخیر، کسی را نمیتوان همتای او دانست. در شعر عشقری، افزون بر قالبهای کهن، نشانههایی از شعرنو هم دیده میشود." حتی برخی از شعرهای عشقری از سرودههای بزرگترین شاعران معاصر افغانستان هم دلانگیزتر است.
عشقری شاعر رسمی و درس آموخته نبود اما بنا به استعداد فطری و "طبع خداد" که داشت اشعاری روان و زيبای سروده است. محبوبيت او در دوره معاصر از آنجا محسوس است که اسـتادان موسـيقی در زمان حياتـش، اشـعار او را با نوای موسـيقی سرودهاند.
گرچه گفته میشود که بيشتر سرودههای عشقری که به زبان غير معياری يا قراردادی سروده شدهاند، از سوی عوام زيادتر پذيرفته میشوند؛ اما در واقع، اشعاری که عشقری سروده است، از دل او بر میخواست و بر دلهای مردم مینشست و از همين سبب است که وی در ميان مردم شهرت فراوان دارد.
عشقری سـخن را نهایت سلیس، روان و آراسته به لباس ادب ادا میکرد. سخنشناسان چیرهدست به مقام بلند شعری و ادبیاش اعتراف کردهاند. او مضامین بکر و تازه را مطابق ذوق شنوندگانش در اشعار خود عرضه کرده است.
سبک شعر عشقری بر دو گونه است: دستهای از اشعار او در سبک ادبی استوار هستند و پارهای دیگر با بهرهگیری از واژگان زبان عامیانه سروده شدهاند. بخشی از سرودههای او در کلیاتش در سبک واسوختاست.
عشقری در نهم سرطان (تير) سال ۱۳۵۸ خورشيدی به عمر ۸۷ سالگی با زندگی بدرود گفت. آثار گرانسگی از عشقری به يادگار مانده است که نمايانگر استادی وی در شعر و شاعری است. از او دو کتاب، "از خاک تا افلاک عشق" در سال ۱۳۶۴ در پشاور و کليات وی در سال ۱۳۷۷ در ايران به نشر رسيده است.
دیدگاه صاحب نظران دربارهٔ صوفی عشقری
ملک الشعرا قاری عبدالله گويد:
" شعر صوفی را به حساب دستور زبان و آگاهی از فنون ادبی نقد نکنید... شعر او دارای حسن ذاتی میباشد."
شایق جمال غزلهای عشقری را بیمانند میخواند، به ويژه غزلی با این مقطع را:
همســـر سرو قدت نی در نیســـتان نشـکند
ساغر عمرت زگردشهای دوران نشکند
مولانا [خالمحمد] خسته، عشقری را فقیر و شاعر فطری گويد و یاد آور میشود:
غزلهای این گوینده درحلقههای ادبی ما جواب ندارد. صوفی شیوهٔ خاص خود را دارد آن گونه که در "معاصرین سخنور" گفته است: "عشقری سخن را نهایت سلیس و روان و آراسته به لباس ادب میگوید، مضامین شوخ و بکر را در کلامش به وفرت میتوان یافت. از قبیل:
بــر لـــوح تربـــت خود نقـــش قــد تــو کــندم
یعنی که تا قیامت پای تو بر سر ماست
و غزلسرای مشهور "نوید"، وقتی این بیت را از زبان عشقری شنید که میگفت:
شـــاعر حالـــی نـدانـــم ســـراپا قالـــیام
گــرچه در میخانهام اما ســـبوی خالـــیام
اظهار داشت:
"کاش این بیت از من بود و همه اشعار من از تو."
در پیش گفتار گزیده غزلهای صوفی عشقری که، در سال ١٣٦٥ به کوشش شاعر بزرگ کشور، "حیدری وجودی" و از طرف اتحادیه نویسندگان ج.د.ا به نشر رسید، آمده است:
"جاذبهٔ شخصیت عشقری در میان نسل خودش به اندازهیی بود که استادان والا جایگاه ادبیاتشناسی، مانند: استاد بیتاب، خسته، نزیهی، بسمل و شاعری چهره دستی چون نوید شعر او را ارجناک و درخور ستایش میدانستند در حالی که کمترین کاستی را بر دیگران نمیبخشودند "
شادروان استاد احمدعلی کهزاد در توصيف صوفی عشقری مینويسد:
"همينکه در دهانه کوچه شوربازار ايستاده شويم در نگاه اول توجه ما را دکان نصوار فروشی جلب میکند که مرد لاغراندام با ريش و بروتهای سياه ولی متفکر در کنار تغارههای نصوار خود نشسته مشغول تماشای عابرينی است که از پيش او رد میشوند. در ديوارهای رنگ رفته دکان، نوشتهها با خطوط کج و موجی ديده میشود که برای يک باسواد به مشکل قابل درک است که احساس کنجکاوی تازه وارد را بيشتر بطرف خود جلب مینمايد. اين مرد ضعيفالبنيه و نسبتاً رنگ پريــده (صوفی عشقری) شاعر ظريف و شوخ طبعی بود که در عين بيسوادی با شعرای معروفی چون استاد بيتاب، شايق جمال و استاد هاشم شايق رابطههای داشت و پيوسته آن شخصيتهای بزرگوار از اين دوست هم مسلک خود خبر میگرفتند و چند ساعتی به سکوی دکانش مینشستند. اين تماسها و بازديدها وسيله ثمربخشی برای صوفی عشقری در ساحه شعرگوئیهايش بود که هميشه از آن بقدردانی يادآور شده است. اين شاعر از عميقترين قشر اجتماع، سر بلند کرده و آن پوشيدهترين خصوصيات و زندگی مردم، بزبان شعر، سخن میگفت اين مرد سمبول زندهای از کوچه شوربازار بوده و مورد احترام همه مردم قرار داشت. گرچه مقدرات او را بگوشه تاريک اين دکان زندانی ساخته بود ولی انديشههايش گاهگاهی تارهای اين قفس را میشکست و به فضای وسيعتری، يعنی خارج از قيل و قال شوربازار اوج میگرفت اگر آدمی با ذوقی امروز هم از آن کوچه بگذرد هنوز مطلع شعر معروف او که:
باين تمکين که ساقی باده در پيمانه میريزد
رســد تا دور مــا ديــوار ايــن ميــخانه میريزد
بگوشها طنينانداز است و تصور میشود که هنوز صوفی عشقری در گوشه دکان خود نشسته شعری را به توصيف نصوار در زير لب زمزمه میکند. الماسی اگر در سينه خاک افتاده باشد، آن الماس، صوفی عشقری خواهد بود که در آغوش شوربازار تا آخرين لحظات عمر زندگی کرد. دکان او آغازی از پديدههای تماشايی اين کوچه تاريخی بود.
یوسف آیینه، که خود از رندان و خراباتیان روزگار صوفی عشقری بوده است، زیر عنوان "عشقری نامه" این قصیدۀ جالب را میسرايد:
عشــــقــری آن شــور بــــازارت چــه شــــد؟
غــــرفــۀ خــالــــی ز نــصــوارت چــه شــــد؟
آن دیـار عشــق و شــور و شــوق و شــــعـر
آن ســــرود انـــداز، گلــــزارت چــــه شـــــد؟
گــنــــج شــــور بــازار و حـاجــی قاســــمـت
"حــیــــدری" یــــار وفـــادارت چـــه شـــــــد؟
چـــکه چـــور و پـــای لــــچ پــوچـــــاق خــــور
ســــه پـتـــه بـــازان طــــرارت چـــه شــــــد؟
نــی "غــلام شـــوده" مـانــد و نــی "چـجــو"
"خواجـۀ سـاعت سـاز" سـر کارت چه شــد؟
"کاکـــه اســـــحــاق" شــــــورش بــــازار روز
آن همــــــه از بــــازی پـــارت چـــه شـــــــد؟
نــی جمـــال مانـــد و نـــی شـــایـــــق تــــرا
هـــم نشــــین نغـــز گفــتارت چـــه شــــــد؟
چــوک و چـارســـوق و چتــۀ از یـاد رفـــتـهات
"هفت شـهر عشــق" و عطـارت چـه شـــد؟
صحـــــبــدم صــــــد آفتــــــاب زنـــــده گــــرد
ســـــر نهـــاده زیـــر دیـــوارت چـــه شــــــد؟
مـــــاه پــیــشــــــــانـــیگـــگ و کـــاکل زری
ســـــر و قـــد کبــک رفتــارت چـــه شـــــــد؟
در زمیـــن هــــم "لـنـــگر" دیـــگـــر مجــــــوی
آن عـــزیــــز یـــار و عـیـــارت چـــه شــــــــد؟
کاکـــههـــای چــــوک و شـــور بـــازار کــــــو؟
بالکــههـای رنـــد و چــوتــارت چـــه شــــــد؟
تـــا بــــه پـــای خـــوبــــرویــــان افــگـــنــــی
حالیـا! ای شــیخ دســـــتـارت چــه شــــــد؟
کـوچــههـای پیــچ در پیـــچـت کجــاســـــت؟
خـانــههــای چـــار در چـــارت چـــه شـــــد؟
از اچـــکـزایــــی گــــــذر، تـــا تخــتـــــه پــــل
مسـگـر و زرکــوب و ســـمسارت چـه شـــد؟
زان جـوانمـــردان نــشــــــــان پـــا نمـــانـــــد
"حیـدری"، "شـــاهیـن" پیـزارت چـه شـــــد؟
زنــدۀ گــویــای شــــهـرســـت "عشـــــقری"
ای کــه گویــی شــــور بــازارت چـه شــــــد؟
"قـاســـــم اســـــتـاد" خـــراباتـــت خمـــوش
چنگ و شــــهنایی و ســه تارت چه شـــــد؟
چــوب بـــاز و پهـــلوانـــانـــــت کجـــاســـــت؟
کلـــه پـــزهــا و ســـــمــاوارت چـــه شـــــد؟
تـــپـــۀ بــــینـــنگهـــا، یـــــادت بخـــیــــــــر
مهــره و کچــکـول و چلـــتارت چـــه شــــــد؟
طـــوطــــــی نـیـــزار طــــرف جـبـــــه کـــــــو؟
قـمـــری شـــاخ ســـــپـیـدارت چــه شــــــد؟
خـانـقــــه بـــر جـــای و درویشـــــان خـــراب
صــــوفی صـــافی زرنـــگـارت چـــه شـــــــد؟
آ ن قـلـنـــــدرهـــای آتـشـــــــخــوار کـــــــــو؟
ســـــــاده رویــــان دلازارت چـــــه شـــــــــد؟
عشـــقری جـوشـــــی نمــودیـم نـیــم جـــان
"یا سخی جان، شهر و بازارت چه شد؟"
نـوشـــته: مهـديــزاده کابـلـــی