روایتی دردناک از یک فاجعه بزرگ
نویسنده: امید مهریار
اولین حرفم به محصلان این بود که به طرف دروازهی وزارت تحصیلات بروید. ما مسوولیت خود دانیستیم تا تعدای زیادِ محصلان را به سمت دروازه تحصیلات رهنمایی کنیم و موفق هم شدیم.
ما در جمع آخرین افراد؛ رییس پوهنتون کابل، معاون پوهنتون و همکاران امنیتی داخل تحصیلات عالی شده و به یکی از دفاتر که تصور میکردیم امن است، پناه بردیم.
با گذشت زمان تماسهای دوستا بیشتر و بیشتر شد و ما از خوب بودن خود اطمینان دادیم. با گذشت زمان معین وزارت و رییس اداری نیز به جمع ما پیوست. با استفاده از امکانات و ارتباطات با تمامی همکاران تماس گرفته و از وضعیت شان اطمینان حاصل کردیم. این وضعیت الی ۴ بعد از ظهر ادامه داشت. گاهن خبر نسبت خوش و گاهن مایوس کننده برای ما میرسید و در ساعات پایانی این فاجعه، اخبار ناگوار برای ما میرسید و تصاویر که اشک هر فردِ را جاری میکرد.
ساعت از ۴ گذشت، مهاجمین از پای در امده بودند و ما اجازهی ورود به پوهنتون را حاصل کردیم. در یک جمع ۱۰ نفر افراد ملکی که در آن مسوولین وزارت تحصیلات عالی و پوهنتون بودند، من و همکارم فواد عظیمی نیز بودیم و وارد پوهنتون کابل شدیم.
با نزدیک شدن به محل فاجعه، میشد وحشت را حس کرد. نیروهای داخلی و خارجی برای مهار این حمله وارد پوهنتون شده بودند و ما نیز با هزار دلهره نزدیکتر شدیم.
نیروهای امنیتی هنوز به اشخاص اجازه داخل شدن در محوطهی مرکز ملی آموزشهای حقوقی را نمیدادند و بررسیهای نهاییشان تمام نشده بود. نیروهای خارجی در حال ترک کردن ساحه بودند و کماندوها بر تمامی بخشها، تسلط داشتند.
در این میان، تیم تحقیقاتی آمار دقیق از محصلان که شهید شده بودند را با ما شریک کردند؛ ۱۹ گل که پرپر شده بود. لحظهی که هیچ یکی از ما نتوانیستیم اشک نهریزیم و آه نهکشیم.
تیم تحقیقاتی از هییت پوهنتون درخواست معرفی دو نفر به منظور تسلیم دهی وسایل گلهای پرپر شده را نمودند. رییس پوهنتون رو به سمت آمر دفتر ریاست پوهنتون کابل نمود و اسمش را گرفت، فرد دوم که باید معرفی میکرد، اشاره اش به سمت من بود. دو نفر از افراد ملکی( من و فواد فیضی) برای اولین بار اجازه وارد شدن به مرکز را یافتیم.
حرکت کردیم تا برویم؛ گویا پاهایم یاری نمیکرد! در اولین قدمها به سمت مرکز، جسم بیجان شیرشاه مدیر املاک پوهنتون را دیدم که در دهن دروازه مرکز افتاده و ما باید به سمتش نزدیک میشدیم تا داخل مرکز میرفتیم. نزدیک شدیم؛ چی معصومانه زمین خوابیده بود و چی آرام دراز کشیده بود. آشکم جاری شد ولی هنوز آغاز این مسیر بود. وارد دهلیز شدیم تنها چشمم توان دیدن دو چیز را داشت؛ خون و توتههای شکستهی شیشهها.
برای تسلیمگیری اجناس باید وارد اتاقهای درسیِ میشدیم که جوانان را به خون کشانیده بودند. به اتاق درسی نزدیک شدیم، اتاق درسی که در آن ۱۴ تن از نازنینهای ما خوابیده بود و بیشترین آن دختر خانم. وارد اتاق شدیم و آمر دفتر با دیدن اولین شهید، آه به بلندای آسمان کشید و گریهاش سکوت اتاق را درهم شکست. من برای اولین بار با چنین صحنه روبهرو شده بودم؛ خودم را بعد از چند دقیقه یافتم. با اولین گل پرپر شده چشم در چشم شدم، دخترخانم که تصور میکنم اولین شخص بوده است که در این اتاق قربانی شده است. دوام آورده نتوانیستم و برای ثانیهی بیرون شدم و اشکم چنان سوزان بود که یکی از نیرویهای امنیتی نیز با من همراه شد و اشک ریخت.
امر دفتر صدا کرد که باید ختم مسوولیت کنیم؛ من باید چراغ موبایلم را روشن نگه میداشتم تا بهتر میتوانیستیم وسایل را تشخیص دهیم. ایستاده بودم؛ چشمم به تلفونهای بود که از شدت تماس، صدایش درهم آمیخته شده بود. همه اش به این فکر می کردم که کی باید این مسوولیت بزرگ را بگیرد تا تماسها را جواب دهد.
یک، دو و سه… جوانان را شمردیم و تلاش برای تشخیص هویتش کردیم.
تمامی تلفونهای جمع شده در دست من افتاد. صدای زنگ از درون اتاق شنیده میشد که ما در آن بودیم ولی آن گوشی را هنوز در دست نداشتیم. چشمم به گوشی خورد و گوشی را برداشتم، زنگ میخورد و آن هم زنگ برادرِ یکی از شهدا که بهنام (….. بروbro یعنی برادر ) ثبت شده بود. دوباره صدایم بلند شد و اشکم بیشتر.
در اتاق که در آن ۱۴ جوان خوابیده بود، مسوولیت را اتمام کردیم و باید به سمت اتاق درسی دیگر میرفتیم؛ رییس پوهنتون و معین وزارت تحصیلات عالی نیز اجازه ورود یافته بودند و در دهلیز رسیده بودند. در تمامی این ایام به کسی حرف زده نمیشد چون بغض گلوی همه را گرفته بود به چشم کسی دیده نمیشد چون آب روانه بود.
تماس پیهم در گوشیهای که در دست من بود، میامد. با صدای گرفته رو به طرف رییس پوهنتون کردم و گفتم؛ رییس صاحب این خانوادهها هر لحظه میمیرند، چی کار کنیم؟ رییس پوهنتون نتوانیست پاسخ دهد و فقط اشاره کرد، معین وزارت تحصیلات گفت باید جواب بدهی.
یک مسوولیت ختم نشده که بار سنگین دیگر بر من اضافه شد؛ باید به خانواده و اقارب شهدا میگفتم که دیگر نور چشمتان در این دنیا نیست. آه چقدر درد ناک!
بعد از اندک تاخیر، تصمیم گرفتم به یکی از تماس ها پاسخ دهم؛ در حالیکه در میان گلهای پرپر شده بودیم و باید اشک میریختیم، نهدیدم که کی بود، جواب دادم. در اولین حرف صدای مردِ را شنیدم که گفت این گوشی نزد شما چی میکند؛ من که خودم را از دست دادم، گفتم این گوشیها به ما تسلیم شده و ما نمیدانیم از کی است. گفت چی شده صاحبش را؟ نتوانیستم پاسخ بدم و گفتم نمیدانم و شما منتظر باشید. با ختم این تماس، احساس کردم زانوهایم خم شد و باید به جای تکیه کنم. تماسها همچنان ادامه داشت. متوجه تلفونِ شدم که ۱۴۲ بار تماس گرفته و نهایتا یک مسج دریافت کرده بود؛ جان پدر کجا استی؟ چقدر سخت بود/است دیدن آن لحظهها.
وارد اتاق درسی دیگر شدیم که چشمم به جوانِ افتاد که در حالت فرار، پرپر شده بود. دو شهید در این اتاق داشتیم و وسایل آن را باید تسلیم میشدیم.
تصمیم شد تا این وسایل را به جای امن در داخل پوهنتو انتقال دهیم. در همکاری با امر دفتر ریاست پوهنتون، بیک و سایر وسایل را انتقال دادیم ولی گوشیها هنوز در میان پلاستیک در دست من بود. لرزههای گوشیها ارامی نداشت و ما نیز به سمت بیرون رفتیم.
در بیرون از ساختمان دوباره با جمع یکجای شدیم و تماس ها همچنان ادامه داشت؛ معین وزارت برایم گفت که باید جواب بدهیم. خانوادهها حق دارند که بداند ولی برایشان بگویید که از طب عدلی تسلیم شوند.
یک تماس دیگر را از آن میان جواب دادم؛ صدای دختر خانم بود و گفت که این گوشی از کسی دیگر است. گفتم شما چی نسبت با ایشان دارید، گفتند که دوستش هستم. تنها یک جمله گفتم؛ خواهر گرامی ما شهید شدند و به همه ما تسلیت باشد.
دختر خانمِ که پشت گوشیبود، فریاد گریهاش چنان جانسوز بود که من صدایم بلند شد؛ خدای من!
در مسیرِ بردن وسایل فرصت شد تا زنگ دیگر را جواب بدم. پیرمردِ صدایش آمد و گفت صاحب این تلفون کجا است؟ گفتم کاکا جان شما چی نسبت با ایشان دارید؟ گفتند مامایشان هستم، با صدای لرزان گفتم صاحب این گوشی شهید شده است. مامایش با گریه گفت تشکر از شما…
در طول این دو ساعت که در میان فاجعه و مصروف انجام مسوولیت سپرده شده بودم، چند تماس را نتوانیستم پاسخ بدم؛ Mother و Father، واقعن ترس داشتم از گفتن موضوع به پدر و مادرشان و هنگام پاسخ دادن به سایر گوشیها ابتدا قرابتشان را جویا میشدم و بعدن موضوع را شریک میکردم.
این تنها قسمتِ از چشم دید من بود که نوشتم. از دیدن گلهای پرپر شده نتوانیستم بنویسم، از چشمهای که بسته شده بود، از وجود که سرد شده بود، از درون هر اتاق درسی که آینده سازان خوابیده بودند و آن هم به چی شکل.
در مسیر رفتن به طرف خانه قرار گرفتم، آشکم ناخودآگاه جاری بود، جوانِ داخل موتر پرسید که بردار خیرت است؟ با صدای گرفته گفتم؛ امروز دوباره جوانان ما را رنگین کردند.
تصور میکنم هنوز در شوک آن لحظهها هستم و هنوز اشکم فرصتِ حرف زدن با دوستان را نمیدهد.
نمیدانم چیگونه و با چی ادبیاتِ نوشتم!