خانم "شنو محمد زاخو" (به کُردی: شنۆ محمد زاخۆ) شاعر و سیاستمدار کُرد عراقی، زاده‌ی ۴ اکتبر ۱۹۸۰ در اربیل پایتخت اقلیم کردستان است.


◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
[یادآوری] 
بگذار به یادت بیاورم!
و با عشق و ناز به دیدارت بیایم.
بگذار چون گذشته صدایت کنم،
و سراغ یادگاری‌هایت بروم.
...
تو از ماهتاب کدام شب آسمانی،
که چنین مستانه و خماری؟!
...
بگذار جام شراب را 
از دستان تو بگیرم و بنوشم و 
لبانت را مزه‌ی شرابم کنم.
بگذار چون پروانه‌ای بیاسایم بر لب‌هایت 
یا که همچون پیچکی، 
پیکرت را در بر بگیرم.
...
کاش می‌شد فهمید 
آیا ماه زائیده‌ی دیدگان توست،
کە اینچنین غمگینند چشم‌هایت؟!
...
بگذار به یاد بیاورم تو را!
تا همچون گذشته، 
روحم را فرش راهت کنم.


(۲)
[روزگار] 
چه روزگار تلخی‌ست! 
از مرگ هم عکس می‌گیریم و
بر گریه و زاری، یکدیگر می‌خندیم!
...
چه روزگار سردی‌ست!
گویی زندگی درون، 
تابوتی سیاه خوابیده باشد!
...
چه روزگار بی‌بدیلی‌ست!
عشق را به صلیب می‌کشیم و 
خیانت، راهنمای راهمان شده است!
...
چه سرزمین عجیبی است!
زبان همدیگر را به تمسخر می‌گیریم و 
از اخلاق هم ایراد داریم.
صورت، مهربانی را می‌پوشانیم و 
بزرگان خود را زخم زبان می‌زنیم!
...
چه روزگار تلخی‌ست این ایام...


(۳)
[چه دورانی‌ست] 
زمانه‌ای‌ست، که احساس و شادی‌ات 
چون باران می‌بارد بر رویم، 
و خیسم می‌کند! 
احساساتم، 
مدام مرا به تو مشغول می‌کند!
...
روزگاری‌ست که، 
بازوانم تشنه‌ی بغل کردن توست. 
تا چون ماری سیاه، 
چنبره بزنم میان سینه‌ات 
تا که عطر و گلاب پیکرت را برباید، 
برای شب‌های تنهایی‌اش!
...
زمانه‌ای‌ست که، 
چون نور ماهتاب 
روشنایی می‌بخشی به اندام بی‌نورم،
براستی تو از کدامین انوار خداوندی 
که از بین می‌بری نفرت را؟!


(۴)
[دوستت دارم]
وقتی می‌گویی: دوستت دارم!
تنهایی خودم را به خاطر می‌آورم 
و شعرهایم را از یاد می‌برم!
...
بگذار چشم به راهت بمانم و 
تمامی روزهایم را بشمارم،
باشد که یاد تو هر روز سراغم بیاید!
...
بگذار به یاد عشقت  
به گلدان‌ها آب بدهم و 
بال پروانه‌ها را بشورم و 
برای گنجشک‌ها دانه بریزم!
...
نگو دوستت دارم!
بگذار شب‌ها بگذرند 
و سپیده‌دمان تو را ببینم...
تا که میان رودخانه‌ی تنهایی غرقت کنم.
بگذار که پر و بال کبوترها بسته نباشد و 
رد پرواز پروانه‌ها گم نشود!
...
زمانی که می‌گویی دوستت دارم،
عشق، 
پشت پنجره می‌میرد و
تنهایی بی‌معنا می‌شود!
...
بگذار، عطر گل‌ها در درونم برقصند و
هر روز با عشق در آینه به خود بنگرم.


(۵)
[خبر نداری بی‌وفا!]
خنده از لب‌هایم رخت بربست،
و روشنایی چشمانم خاموش شد!
غم‌های گذشته‌ام سر بلند کردند،
و هرگز شاد و خندان نشدم.
چه سوت و کور شده آشیانه‌ی شبانه‌هایم! 
نه دستی، نه صدایی! 
یک‌بار دیگر خیال تو مرا ربود،
روح و فکرم در دستان توست 
تو که در اوج مهر و مهربانی هستی، 
چرا در حق من چنین سنگ دلی؟!
ای بی‌خبر از غم‌هایم،
ای بی‌خبر از حال و هوایم،
از سر لطف به گذشته برگردانم!
تا دوباره به چشمانت بنشینم. 
در آتش بی‌وفایی تو 
دیگر تاب و توانی نیست مرا!
ای بی‌خبر از آهم،
ای بی‌خبر از حال و هوایم،
در نذر وفاداری‌ات، مرا هم دخیل بدار،
تا که در ماتم هجرانت، زنده بمانم.


(۶)
[خبر داری؟] 
خبر داری وقتی که پروانه‌ای‌ روی گلی می‌نشیند، 
چنین احساس می‌کنم،
که لب تو بر لب‌های من نشسته است!
چرا باور نمی‌کنی، 
وقتی قطرات آب رودخانه 
بر روی سبزه‌زار اطرافش می‌پاشد،
حس می‌کنم، 
دست من است که در مرتع سبز آغوش تو می‌لغزد!
می‌دانی زمانی که از چشمه‌ای آب می‌نوشم،
گمان می‌کنم، 
از لب‌های تو کام می‌گیرم!
خبر داری یا نه، 
وقتی گل‌های چیده شده را به سینه می‌فشارم، 
باورم می‌شود، که نفس‌های تو، 
درون سینه‌ام جریان می‌یابد! 
می‌دانی یا نه، 
وقتی ماه، پرتو افشانی می‌کند،
آرزو می‌کنم، جمال زیبای تو، 
از ماه بر سر تمام شهر ببارد!
پاسخ بده این سوالم را، 
آیا تو به طبیعت می‌مانی؟ 
یا که، طبیعت به تو ماناست؟


(۷)
[پايیز] 
پاییز مردی‌ست 
و زن، 
درختی برای پاییز!
وقتی که پاییز یواش یواش می‌آید،
زن را، نرم نرمک، لخت می‌کند.


(۸)
[او می‌رود] 
او همراه نسیمی خنک می‌رود،
بدون کلامی!
بی‌قدم زدنی!
میان کوچه‌های شهر...
او می‌رود، 
همراه با بادهای دم غروب!
...
سرد است!!! انگار زمستانی سپید است،
و شهر، جسمش را لای کفن پوشانده!
همچون دختری بی‌عشق و عاشق رشد می‌کند!
همراه با شکوفه‌های بهاری، 
او کتابی‌ست عاشقانه، 
لبخندی‌ست بر لب،
رمانی‌ست خواندنی، 
سبزه‌ی آغوش‌ست،
شعله‌ی عشق‌ست، 
چون عسل شاره‌زور* است!
که غم‌هایت را می‌کاهد...
و چون برگ پاییزی، می‌ریزاندت! 
همراه با آخرین قطرات اشک تنهایی،
او همراه نسیم می‌رود...
 ----------
* شاره‌زور: منطقه‌ای وسیع در جنوب کردستان


(۹)
[مخفیگاه] 
هر لحظه، نگاهم را از تو پنهان می‌کنم 
تا که مایه‌ی اشعارم گردی و شیدایم کنی!
هر لحظه، خنده‌هایم را پنهان می‌کنم، 
تا که لبخندی برایم بفرستی از لب‌های خیس‌ات و
داستان دوست داشتنت را ادامه دهی، 
و با حرف‌هایت عمر دوباره‌ام دهی...
هر لحظه، زیبایی‌ام را پنهان می‌کنم،
تا که ببینم چگونه توصیفم می‌کنی! 
آیا به گلزار تشبیه‌ام می‌کنی و 
گلی سرخ برایم می‌فرستی یا نه!
چون تو را می‌خواهم برای یک زندگی خوب! 
چون تو را می‌خواهم برای غمگساری یک دل غمگین!.


(۱۰)
[تو و من] 
تو شب باش، تا من ستاره‌ بارانت کنم،
تو آسمان باش، تا من ابر میان آغوشت باشم،
تو دریا باش، تا من ماهی زیبای میانه‌ات گردم،
تو گل باش، تا من سبزه‌زار وجود تو گردم،
تو آفتاب باش، تا من بیابانی پر از زیبایی تو بشوم،
تو خدا باش، تا من ذکر نام تو را زمزمه کنم،
تو دینم شو، تا من رهرو آن آیین باشم،
تو عشق باش، تا من شناسنامه‌ی عشق را صادر کنم،
تو سرزمینم باش، تا من سرود ملی‌ات را با خونم بنویسم،
تو من باش، تا دوباره خودم را دوست بدارم.


(۱۱)
[انقلابی سیاه]
زندگی‌ی خوب،
ثمره‌ی یک انقلابی سیاه!
با مردمی بی‌درک،
حاکمی خونخوار، 
خیابانی بن‌بست، 
لاشه‌ای متعفن،
لبخندی دروغین، 
گریه‌ای راستین،
اشتهایی سیری ناپذیر،
سکس پولکی، 
دار [اعدام] بی‌قانون،
قلمی راستگو،
نویسنده‌ای خودفروش،
جیبی خالی، 
سرزمینی فقیر،
با انقلابی سیاه!.


(۱۲)
[شراب] 
عشقی خیس، با شرابی سرخ 
رقصی شتابان، در باغی غرق در گل 
بوسه‌ای آبدار، بر لبی داغ
آهی جانسوز، از سینه‌ای سحرانگیز 
سخنی تازه، از مردی دردمند 
باران می‌زند، 
بر اندام زنی شاعر...


(۱۳)
[خیال] 
در خیالات زنی شاعر، دنیا گلستان‌ست 
در خیال مردی نویسنده، دنیا انقلابی در حال وقوع‌ست 
در خیال هنرمند، دنیا صحنه‌ی بازی سینماست 
در خیال کودک، دنیا فقط آغوش مادرش است 
در خیال یک عاشق، دشمن هم دوست است 
در خیال یک قاتل، تمام دنیا مقصراند 
آری دنیا، قلمی‌ست بی‌جوهر،
دلی‌ست مضطرب،
اما در واقع دنیا قلمی‌ست بی‌اغماض،
میان انگشتان یک زن تنها...
 
 
(۱۴)
[پاداش] 
آسمان و زمین جفت می‌شوند و 
حاصلشان، دشت و چمن و سبزه‌زار می‌شود.
من و تو به هم می‌آمیزیم و 
نتیجه‌اش،
یک مشت دروغ و بدی و خطا می‌شود!.


(۱۵)
[باران]
زمانی که باران می‌بارد، تو در خیالم می‌آیی! 
و تمامی قطرات باران، به موهایم می‌بارند،
و دست تو و باران در آنها می‌آمیزند!
باران به جای تو به یاری احساس پاکم می‌آید و 
گام‌هایش را کوتاه می‌کند،
و باران دیوانه‌وار می‌رقصد،
وجودم را به وجد می‌آورد 
و برای آغوش تو غمگینم می‌کند،
همه‌ی روزهای بارانی،
تو و باران،
بر اندام بلورینم، می‌بارید!
و دلم را نازک‌ می‌شود و 
و در میان موسیقای شرشر باران و صدای تو در می‌مانم،
و به ترانه‌ای برای عشق و باران مبدل می‌شوم.


(۱۶)
[باران] 
شبی من و تو زیر بارش باران بهاری 
خویش را دوباره باز می‌یابیم!
تو گیسوان خیس از بارانم را به هم می‌ریزی و 
من هم سبزه‌زاران سینه‌ات را آبیاری می‌کنم.


(۱۷)
[خدا] 
می‌گویند: خدایان که می‌میرند،
تندیسشان را خلق می‌کنند!
اگر تو خدای من باشی،
شبیه گلدانی خلقت خواهم کرد و 
روبروی پنجره‌ی اتاقم می‌گذارمت.


(۱۸)
همچون ملا‌ها 
که اذان پنجگانه را فراموش نمی‌کنند،
تو هم چون نمازهای پنجگانه روزانه،
در خیال و یادم در رفت و آمدی...


(۱۹)
[وطن]
وطن، از حیاط خانه‌ی مادرم بزرگ‌تر است!
گل‌هایش، از گل‌های گلدان خانه‌ی خواهرم زیباتر است!
از جان و روح بیوه‌زنان، زخمی‌تر است!
سر راست‌تر، از مسجد محله‌ است!
ارزشمندتر از الماس است!
خواستگارانش از خواستگار دختر عموهایم بیشتر است!
از حاجی یحیی هم ثروتمندتر!
سود و بهره‌اش هم از نان شب یتیمان بیشتر!
و پرچمش از چادر نماز مادربزرگم پاک‌تر!
وطنی که لبریز از من و توست...


(۲۰)
[درد و رنج] 
دردهایم پر از غم است
غم‌هایم پر از گریه،
گریه‌هایم پر از بغض 
بغض‌هایم پر از فاصله 
فاصله‌ها پر از درد 
دردهایم پر از نبودنت!
فراق تو پر از شکنجه 
این عذاب پر از تنهایی 
تنهایی‌هایم پر از اشک 
اشک‌هایم پر از دوست داشتنت 
دوست داشتنت مملو از عشق 
و عاشقی‌ام پر از درد و رنج است.


شعر: #شنو_محمد_زاخو
ترجمه به فارسی: #زانا_کوردستانی 

۰ نظر