گفت‌وشنود واصف باختری و رحیم رفعت - زمستان 1980- به خواهش اعظم رهنورد زریاب در فصل‌نامۀ Aryana - Afghanistan Republic به انگلیسی چاپ شد. هفتۀ دیگر، پاسخ‌ها - بدون آوردن نام پرسنده - در روزنامۀ Kabul New Times بازتاب یافت و ماجرا برانگیخت.

آوردن سیماهای علی‌حیدر لهیب و محمد اسحاق مضطرب با پیشینۀ مائویزم، برجسته ساختن "کورۀ‌ آدم‌سوزی فاشیزم" در کنار نام‌های آنانی که لهیب را نیز کشته ‌بودند، انگشت گذاشتن بر پیروزی‌های روزافزون ابتذال به بهای سرکوب اصالت و فرستادن یگان کنایۀ نیش‌دار به نشانی خودکامه‌گان از زبان باختری مایۀ دردسرهای تازه گردید.

در جوشاجوش آشفتگی‌های پیش‌بینی‌شوندۀ درون پایتخت، بخش نخست افسانۀ "دراکولا و همزادش" نوشتۀ "برمک کابلی" [دکتور اکرم عثمان/ روزنامۀ "حقیقت انقلاب ثور"/ 29 مارچ 1980] هنگامه در هنگامه آفرید.

درست گفته ‌اند: "غم نو غم کهنه را از یاد می‌برد"، زیرا تفنگ‌داران کینه‌توز نام واصف باختری را در جدول آماج رگ‌بار یک خانه پایان‌تر نوشتند و نخست در پی شکار زندگی دکتور عثمان شدند.

به گفتۀ یک تن از بلندپایگان حزب دموکراتیک خلق افغانستان که هرگز از باور و کمک به من دریغ نکرده‌است، «اگر پخش "دراکولا و همزادش" دو هفته پس از نشر گفته‌های باختری نمی‌بود، می‌دانیم چه کسی زودتر قربانی خشونت می‌شد.»

[][]

کانادا/ هفدهم سپتمبر 2016

Kabul New Times

Thursday - March 13, 1980

برگردان: سیاسنگ

واصف باختری: در 1942 در مزار شریف چشم به جهان کشودم. فارغ‌التحصیل دیپارتمنت دری دانش‌کدۀ ادبیات و علوم بشری دانش‌گاه کابل در 1975 با گواهی‌نامۀ ماستری در رشتۀ آموزش و پرورش از یونیورستی کلمبیا [ایالات متحده] هستم و از چهارده سال به این‌سو در ریاست تألیف و ترجمه کار می‌کنم.

در بیست سال پسین چیزهایی به نام "شعر" به مطبوعات کشور داده‌ام. در آغاز به قصیده و غزل و مثنوی بیشتر می‌پرداختم و ناشیانه بر آن بودم که با پیچیده‌سرایی، از شاعران کهن مکتب خراسانی بسا فراتر خواهم رفت. آن‌گاه، هر ابتذال پوسیده در نگاهم - به مفهوم حقیقی کلمه - شعر تمام عیار می‌آمد. با گذشت سال‌ها و آزمون‌ها آگاه شدم یا به نوعی آگاهی دست یافتم و دانستم که جوهر جاودانۀ درون شعر ورای مهارت و هنجار است. شعر اشراق و اظهار روان آدمی است. می‌ترسم کارهایم را "شعر" بنامم؛ برخلاف، هر یک از آفریده‌هایم را تمرین و تجربه می‌پندارم.

اگر بیان نخبگان عرصۀ شعر و نقد روزگار مان پذیرفته شود که گفته‌اند: شاعر جویندۀ روح مطرود انسان نگران به زندگی در آیینۀ هستی خویش و هستی خویش در آیینۀ زندگی است، و اگر مردمانی چون فردوسی، منوچهری، ناصر خسرو، خاقانی، نظامی، سعدی، مولانا جلال‌الدین، حافظ، بیدل، سن ژون پرس، بودلر، ژان ژنه، هنریش هاینه، گویته و ازرا پاوند، در نقش سرودپردازان راستین خاور و باختر تثبیت شده‌اند؛ من و همگنانم که انبان واژگان یاوه و دشنام را از پشت سنگرها در هیاهوی شعارها سوی همدیگر پرتاب می‌کنیم، چونان نمایندگان "توفان در پیاله" با جریان بوی‌ناک سیل هرزگویی برخاسته از شادمانی‌ها و اندوهان پایاب، شایستۀ شاعر نامیدن خویش نیستیم.

در پاسخ به پرسش دیگر تان، گزینه‌های زیرین به مهربانی دوستانم گردآوری گردیده ولی چاپ نشده‌اند: "شگوفه‌ها" (غزل‌های 1961 تا 1964)، "سرودی برای باختر" (1961 تا 1964)، "سرود رستاخیز" (1964 تا 1971) و "از میعاد تا هرگز" (1971 تا 1978). نوشته‌های زیادی هم دارم در پیرامون فلسفه، جامعه شناسی به ویژه معرفت، کارکردگرایی و مسایل دیگر. اینک می‎‌خواهم مطالب تحقیقی که در بارۀ مولانا جلال‌الدین بلخی نگاشته‌ام، به شکل کتاب چاپ شوند.

برای برندۀ جایزه شدن در عرصۀ ادبیات اندک‌ترین تلاش نکرده‌ام. با درک و شناختی که از خود دارم، در آینده نیز نخواهم کرد.

اگر از انگشت‌شمار چند استثنا - که نمی‌توانند قاعده شوند - بگذریم، در گذشته‌های دور، صله‌های ادبی از سوی کسانی که آن‌ها را مانند القاب و تعارفات تشریفاتی به حضور هم‌دیگر ارزانی می‌داشتند، در انحصار درآورده شده ‌بودند. طبعاً آثار آدم‌هایی مانند من که نه گروهی را به دنبال می‌کشند و نه برگزیده هستند، با همچو ترازوها سنجیده نمی‌شوند.

فشرده می‌توانم گفت که سرنوشت سرود و سخن در سرزمین ما طی چند سال اخیر آشفته بوده‌است. دوران طولانی را پشت سر نهاده‌ایم، بی‌آن‌که استعدادهای ادبی در پرتو سرچشمۀ پربار ادبیات دری با اندیشه‌ها و گرایش‌های نوین ادبی جهان امروز را دیده باشیم.

همه چیز خشکیده و سترون به چشم می‌خورند. ابتذال در برابر اصالت روزتاروز پیروزی‌های تازه‌تر و چشم‌گیرتر می‌یابد. روزی حکایت بسته شدن دستان آزاد با لقمۀ چرب است و روز دیگر روایت کسانی که اسیر زنجیرپیچ وزن و قافیه هستند. آنان با وجود گزافه‌گویی‌ها درک سطحی از ادبیات دارند و ابعاد کارشناسی شان از محدودۀ قاموس‌نگاری و رویکرد به متون دست‌نویس و چاپ شده برون نمی‌زند. وانگهی، "ریالیزم دیوانی" بر بساط ادبیات نمایان می‌شود. کاوش ریشه‌های این وضعیت نیازمند بحث‌های پیش‌رفته و ارزیابی گسترده است و نمی‌تواند در ین گفت‌وشنود فشرده شود، ولو هرچه خلاصه گردد.

به گفتۀ شاعری، گاه درین جنگل پژمرده، سپیداران پربرگی قامت می‌افرازند و سایه‌های خوشگوار می‌افگنند. این‌ها پاس‌داران راستین تعهد اجتماعی اند، تجارب وسیع شان با آرایه‌های زیبای سرشار از تصویرهای رنگ گرفته از الهام و آگاهی، پندارهای ما را می‌نوازند.

بهترین شاعرانی چون رازق رویین، لطیف ناظمی و دیگران داریم. چندی پیش محمود فارانی و اسحاق مضطرب داشتیم. هر دو از استعدادهای ستایش‌انگیز شاعرانه برخوردار بودند، ولی از سرایش دست کشیدند. علی‌حیدر لهیب داشتیم. اگر او در کورۀ فاشیزم زنده سوزانده نمی‌شد، سرودپرداز شگفتی می‌داشتیم. استعداد ذاتی و توان‌مندی‌های واقعی او را پی‌گیر بودم.

در بخش داستان محمد اعظم رهنورد زریاب را با آثار ماندگارش داریم. به گفتۀ الوار، او از نویسندگانی است که خواننده را تا پایان به دنبال واژه‌هایش می‌کشاند و راهش را به نهان‌خانۀ روح آدمیان می‌کشاید. سپوژمی زریاب و سرور آذرخش داریم و از نویسندگان جوان زلمی باباکوهی. این سه تن عطش مقدس پویندگان راه روشنایی را فرومی‌نشانند. شماری از داستان‌های دکتور اکرم عثمان را نیز شایستۀ ستایش می‌دانم.

در همۀ این عرصه‌ها، کسان دیگری نیز سزاوار پرآوازه بودن هستند، برخی نزدیک به اینان و در پایان تنی چند که به نام گرفتن نمی‌ارزند. به گفتۀ اوژن یونسکو، برخی از آنان دوبعدی اند و امور اجتماعی را قربانی چیزهای دیگر کرده و در سراسر زندگی یک بار هم نتوانسته‌اند جوانب الزامی انسانی را با کار خویش بیامیزند. آنان دیدگاه خاص خود را بر فاکت‌های تاریخی تحمیل کرده‌اند تا ثبوت کنند که انسان بخشی از همین واقعیت است.

در بخش نقد ادبی لطیف ناظمی کارهای چشم‌گیری داشته‌است. رهنورد زریاب و عبدالغفور پویا فاریابی هم گام‌های بلندی درین راستا دارند. پرفیسور علی اصغر بشیر، پروفیسور محمد نسیم نکهت سعیدی، پروفیسور سرور همایون، داکتر سید مخدوم رهین، لطیف ناظمی، پویا فاریابی، رازق رویین، محمد عاقل بیرنگ کوهدامنی در قسمت پژوهش ادبی خدمات قابل ملاحظه انجام داده‌اند.

منبع: صبورالله سیاه سنگ

۰ نظر