جهان، هنوز سیاه مستِ ساغر تاک است
شبی خوابی دید که بین «بین عقل و جنون» معلق گشت. سال ها تعادل آن پیرِ اندرون، از دست رفت... چون تعادلش را بازیافت، متحول شده بود.
نیویورک تایمز ـ مجیب مشعل
ترجمه: جلیل پژواک
بیش از 50 سال میشود که میز کنار پنجره در گوشهی خلوتِ کتابخانه عامه کابل، میز کار شاعرِ عارف است. صندلی او مشرف بر جنبوجوش پایتخت است؛ پایتختی که از روزی او بهعنوان منشی جوان کتابخانه واردش شد، بسیار تغییر کرده است. در آنروزها او ذهنی رویاپرداز و زبانی پرلکنت داشت، اما دستخط زیبایش به او کمک کرد شغلی بهدست آورد.
دولت ها سقوط و رژیمها پیهم تغییر کردند، افغانستان به کام جنگی فرو رفت که هنوز شعلهور است، ولی «حیدری وجودی» در این جریان کار و میزش را حفظ کرد و هر روز، بعد از تعویض کفشهایش با چپلی راحتی که با جوراب میپوشد، پشت آن حاضر شد. دور و اطراف میز وجودی، مجلهها و نشریهها انبار شده است. ترموز چایش هم مرتب پر و خالی میشود.
آقای وجودی تا چند سال پیش که بازنشسته نشده بود، مسئول بخش مجلات و نشریات کتابخانه بود، اما زندگی وی به قدری با گوشهی خلوت طبقهی سوم ساختمان کتابخانه درهم تنیده که دولت هنوز حقوق ناچیزی به او میدهد و آقای وجودی نیز هر صبح پشت میزش حاضر میشود و غروب، اغلب آخرین نفری است که با پیچیدن صدای اذان مغرب در گوش پایتخت، گوشهی خلوتش را ترک میکند.
او دیگر کارش دستهبندی مجلات و روزنامهها در قفسههای کتابخانه نیست؛ این کار را دستیارانش انجام میدهند. طی این سالها میز او میعادگاه بسیاری بوده است: از نوازندگانی که به ترانهی جدید نیاز دارند گرفته تا شاعران جوانی که تازهترین کارهایشان را برای دریافت تشویق و بازخورد نزد او میآورند، تا دانشجویان دانشگاه که برای مقاله و پایاننامههای خود نیاز به منبع دارند و حتا فروشندگان خیابانی که روزهای سختشان را میخواهند با دو کلام حرف عاقلانه به شب برسانند.
این شاعر هشتاد ساله، قد بلند، با شانههای پهن و ریش بلند و سفید، همهی مهمانانش را، چه گدا چه وزیر، یکسان پذیرایی میکند. او همواره اصرار دارد مراجعینش را موقع بازگشت تا دم دروازه همراهی کند، هرچه آنها پافشاری کنند که «استاد» با دادن چنین افتخاری آنها را خجالتزده نکند.
صبح روزی به همین تازگیها، وقتی شاعر جوانی که داشت پس از گذاشتن چندین مجموعه شعرش نزد استاد، از دفتر بیرون میشد، آقای وجودی گفت: «سخنی از پیامبر است که میگوید اگر دوستانتان نزد شما میآیند، سعی کنید هفت قدم برای پذیرایی آنها بیرون بروید. وقتی شما را ترک میکنند، بازهم هفت قدم با آنها بیرون بروید.»
دوشنبهها و چهارشنبهها روزهای خاصی برای آقای وجودی بودهاند. سی سال میشود که او دو بار در هفته میزبان جلسهی مولاناخوانی است؛ جلساتی که معمولا کمتر در مورد شعر و بیشتر با بحث در مورد معنویت و فلسفه به پایان میرسند. او آثار مولانا را «کارخانه انسانسازی» میخواند.
دوشنبهها و چهارشنبهها حدود 15 زن و مرد که اعضای گروهی بهنام «کانون دوستداران مولانا» وارد دفتر آقای وجود شده و بدون آنکه خلوت اتاق را بشکنند، روی صندلیهای خود قرار میگیرند. همچنانکه اتاق با آفتاب گرم بعدازظهر و سکوتی ملایم پر میشود، آقای وجودی از پنجره نگاهش نظارهگر آنسوی شیشه است. یکی از اعضا که مردی میانسال با ریش نازک و صدای ملودیک گوشنواز است، چند مصراع شعر میخواند و بقیه از روی کتابهایی که در دست دارند، همراهیاش میکنند. سپس، آقای وجودی با صدای نرم اما لرزان و سری جنبان، شروع به توضیح مصراعها میکند.
دوشنبهی اخیر، موضوع درس 415، صفحه 333 یکی از مجموعههای شعر مولانا، گفتوگوی صوفی و همسخنی بود که در آن صوفی تلاش میکند به این مرد توضیح دهد که زیباییهای بیرونی صرفا بازتاب آنچه که در درون است، میباشد.
باغها و میوهها اندر دلست
عکس لطف آن برین آب و گِلست
آقای وجودی ساعتی را صرف توضیح این دو خط شعر کرد. او از دل بهعنوان «خونابه که طرف چپ قلب وجود دارد» و «لطیفه نورانی و سبحانی» یاد کرد که به گفتهی او نمیتوان تعریف دقیقی از آن داشت. او میگوید که راه رسیدن به معنویت تمرکز بر درون است.
آقای وجودی میگوید که «دل مانند آیینه است که اگر از گرد و غبار پاک شود، به هر سو یا به هر شی که روبهرو باشد، آن اشیا در آیینه منعکس میشود.»
حیدری وجودی در سال 1939 در روستای کوچکی در ولایت پنجشیر به دنیا آمده است. او یکی از پنج فرزند یک روحانی است. در آن روزها اسلام در افغانستان عمیقا با شعر صوفیانه گره خورده بود. پدرش حدود 200 جلد کتاب در خانه داشت که بسیاری از آنها شعر و با دست نوشته شده بود. در همان خانه بود که حیدری جوان خواندن را میآموزد.
آقای وجودی تحصیلات رسمیاش تا صنف ششم است. وقتی او امتحان صنف پنجم را میگذراند، شبی خوابی دید که به گفتهی خودش او را «بین عقل و جنون» معلق کرد. آقای وجودی میگوید که قادر به توصیف این حالت نیست و تا چند سال نتوانست تعادلش را بازیابد. وقتی هم تعادلش را بازیافت، متحول شده بود.
آقای وجودی 15 ساله بود که به کابل نقل مکان کرد. او به دکان صحافی یکی از پرآوازهترین شاعران آن زمان یعنی صوفی عشقری راه پیدا کرد. رابطهی وجودی نوجوان و عشقری 60 ساله زندگی او را شکل میداد. وجودی نوجوان در جمع گروه کوچک شاعرانی پذیرفته شد که در دکان آقای عشقری در کابل قدیم گردهم میآمدند و درحالیکه عشقری کتابها را جلد میکرد، آنها شعرخوانی میکردند.
سالها بعد وقتی عشقری 90 ساله میشود و در بستر مرگ میافتد، کار ناتمام خود را که فصلهای آخر آن به دلیل لرزش دستش به سختی خوانده میشد، به وجودی میسپارد. آقای وجودی هشت ماه هر روز پس از ساعات کاریاش در کتابخانهی عمومی، روی آن کار میکند تا برای نشر آماده شود.
وقتی اشعار خود آقای وجودی توجه جلب میکند، او مطمین میشود تا گوشهی خلوت خود در کتابخانه را حفظ کند. کار در کتابخانه شغل دلخواه او بود؛ شغلی که به او فرصت و فضا میداد تا کارهای شاعرانهاش را ادامه و درآمدی برای حمایت از همسر و پسرش که اکنون هنرمند و دو دخترش که معلماند، داشته باشد.
او پیشنهاد سمتهای بالاتر دولتی را بارها رد میکند. در اوایل دهه 1990، وقتی دولت اسلامی که بهدنبال خروج شوروی روی کار آمده بود، اصرار میکند که آقای وجودی رهبری یک بنیاد آموزشی را برعهده گیرد، او به یک شرط موافقت میکند؛ اینکه کار روزانهاش در کتابخانه را ادامه میدهد و روزانه پس از کار یک ساعت به دفتر بنیاد میرود.
آقای وجودی هنوز خانهای از آن خود ندارد و در خانهای متعلق به خانوادهی همسرش زندگی میکند. باری، در روزهای پایانی سلطنت، او حتا حاضر نمیشود یک عضو خانوادهی سلطنتی را که میخواست منزلی برای او سروسامان دهد، ملاقات کند.
آقای وجودی آن روز را بهخاطر دارد: «من عذرش را خواستم. گفتم خودم میدانم که تصمیم فراتر از منطق است.»
آقای وجودی هر صبح در مسیرش به سمت کار، پارکی را که در قلب پایتخت واقع شده، دوره میکند. در هشتاد سالگی همچنان تندرست است و وقتی به کتابخانه میرسد، سه منزل را تا میز کارش بدون گرفتن کتاره بالا میرود. یکی از اعضای کانون میگوید: «این عارفان خیلی کم میخورند.» با اینحال، او در سالهای اخیر پیری پیادهروی در پارک را به نصف رسانده است.
بیشتر روزها میز آقای وجودی حس مأمنی در وسط هرجومرج را میدهد. دوشنبهی ماه نوامبر سال پار، پولیس ترافیکی که در چهارراهی نزدیک کتابخانه بود، در بمبگذاری انتحاری کشته شد. این صحنه از پنجرهی کتابخانه در عکسی قاب شد که بهصورت گسترده در رسانههای اجتماعی دست به دست شد. جسد پولیس ترافیک زیر بیلبورد تبلیغاتی افتاده بود که روی آن نوشته شده بود: «ملتی که کتاب نمیخواند، باید تمام تاریخ را تجربه کند.»
آنروز چرهی انفجار از پنجرهی دفتر آقای وجودی که تازه نماز ظهرش را ادا کرده بود، وارد اتاق میشود. اگر او هنوز ایستاده میبود، ممکن بود کشته شود.
آقای وجودی در جلسهی اخیر شعرخوانی پرسید: «کارهایی که امروز در جهان جریان دارد، همی کارها انسانی است؟» او افسوس خورد که جهان امروز چقدر از آموزههای اومانیستی عرفایی چون مولوی دور شده است: «حاجت به فلسفه نیست. یک کودک هم میفهمد… که این اعمال انسانی نیست.»
او علاوه کرد: «جهان هنوز سیاه مست ساغر تاک است…شب و روز آدمکشی است، تباهی است ویرانی است… جهان امروز به آن مرتبهای که سزاوار شأن یک انسان باشد، نرسیده.»