داستان کوتاه فریبا
[فریبا] پیپاش را گوشهی لب گذاشت با طمأنینه... روی تخت نشست. با دست گرد و خاک و تکههای آوار شدهی سقف را پاک کرد. اسباب و اثاثیهی تخریب شدهی خانهاش را ورانداز کرد. آهی کشید و پکی عمیق به پیپ زد. در زلزلهی دیشب، خانههای زیادی خراب شدند. پیپاش را کناری گذاشت و سراسیمه به جستجو در اتاق پ...